زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 2:40 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 396
نویسنده پیام
amirmail آفلاین


ارسال‌ها : 264
عضویت: 15 /4 /1392
محل زندگی: تبريز
سن: 36


وقتی صیاد شیرازی درجه هایش را از دست داد/ شهادت یک پزشک ایرانی مقیم آمریکا در سوسنگر

اسماعیل سعیدی رزمنده ی دفاع مقدس؛

وقتی صیاد شیرازی درجه هایش را از دست داد/ شهادت یک پزشک ایرانی مقیم آمریکا در سوسنگرد

در لشکر عاشورا برخی ها هستند که از برخی جهات خاصند! قهرمان

امروز ما از آن جهت خاص است که روزهای زیادی از عمرش را در راه دفاع از

میهن گذاشته است. گذشته از آن در لشکر عاشورا 5 نفر به نام او وجود دارد که

هر کدام را با یک پسوند می شناسند.

سرویس فرهنگ پایداری آناج، در

لشکر عاشورا برخی ها هستند که از برخی جهات خاصند! قهرمان امروز ما از آن

جهت خاص است که روزهای زیادی از عمرش را در راه دفاع از میهن گذاشته است.

گذشته از آن در لشکر عاشورا 5 نفر به نام او وجود دارد که هر کدام را با یک

پسوند می شناسند.

اسماعیل سعیدی مربی

متولد اردیبهشت ماه سال 1342 در تبریز و سومین فرزند از یک خانواده ی شش

نفره است. پدرش را یک سال پیش از انقلاب از دست داد و بعد از آن در سایه

سار مادر زندگی را گذرانده است. جانباز 42 درصد ما

در اولین روزهای جنگ به جبهه اعزام شده و 72 ماه در جبهه حضور مستمر داشته

است؛ روزهای دیگر را در تبریز با مجروحیت و دوران درمان گذرانده است.

نوجوان 15 ساله در روزهای بزرگ انقلاب

خودش اینگونه باب گفتگو را شروع می کند: هنگام انقلاب من دانش آموز سوم

راهنمایی بودم و حدود 15 سال داشتم. در اولین سال انقلاب من در مساجد

فعالیت می کردم و از سال 1358 به عنوان نیروی نیمه وقت وارد سپاه شدم. شهید

محمود دولتی، شهید محمود اورنگی و چندی دیگر از دوستان نیز نیروی نیمه وقت

بودند و همزمان تحصیل نیز می کردند. من تا ظهر در هنرستان وحدت درس می

خواندم و هنگام ظهر مستقیم از هنرستان به سپاه می رفتم و تا صبح در سپاه می

ماندم. سایر همکاران و دوستان نیز به همین شرایط فعالیت می کردند. مادرم

از این روال دلخور و ناراحت بود چون دیر به دیر به دیدار خانواده می رفتم.

حضور در کردستان و غائله دموکرات قبل از وقوع جنگ

قبل از وقوع جنگ در قائله کردستان به مدت سه ماه حضور داشتم. حاج احد پنجه

شکار فرمانده ما بود و شهیدان علی تجلایی، محمود اورنگی و اصغر قصاب نیز

همراه ما بودند.

اعزام در اولین روزهای جنگ/حضور تا آخرین روز جنگ

پس از بازگشت از کردستان در آبان ماه سال 1358  من

به جبهه اعزام شدم. اولین بار مرا به جزیره مینو فرستادند. آن زمان به ما

نیروهای آذربایجان می گفتند. تیپ نداشتیم مثلا در عملیات فتح المبین ما دو

گردان به نام های "شهید قاضی طباطبایی" و "شهید مدنی" را تشکیل داده بودیم.

علی تجلایی فرماندهی گردان شهید قاضی و داوود نوشاد فرماندهی گردان شهید

مدنی را بر عهده داشتند. پس از پایان عملیات فتح المبین نیروهای آذربایجان

به تیپ تبدیل شدند.

دو فرمانده لشکر در کنار هم

امین شریعتی فرمانده تیپ نجف و آقا مهدی باکری معاون ایشان بود. پس از

مستقل شدن تیپ نجف آقا مهدی به فرماندهی تیپ انتخاب شد و پس از مقدمات تیپ

تبدیل به لشکر 31 عاشورا شد.

من تا پذیرش قطعنامه در جبهه حضور داشتم. در اواخر جنگ که زمزمه های

قطعنامه به گوش می رسید، قرار شد هر دو طرف به طرف مرز های خود عقب بروند و

زمین های تصرف کرده را بازپس بدهند. لذا آن ها فاو و شلمچه را به ما پس

دادند و ما زمین های آنان را به خودشان بازگرداندیم.

پس از اتمام جنگ در سال 71 ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو فرزند به نام

های علیرضا و انسیه است. من اکنون بازنشسته ی سپاه پاسداران هستم.

آناج: لطفا از خاطرات کردستان بفرمایید.

* من در کردستان اولین نبرد را تجربه کردم در حالی که 17 ساله بودم. البته

قبل از آن درگیری هایی را بر علیه خان ها تجربه کرده بودم لیکن نبرد و

درگیری این دو متفاوت از هم هست. در کردستان، آقای حسن محمدی، محمود دولتی،

احد پنجه شکار(معاون عملیات سپاه) هم بودند.

امام انفاس قدسیه و رزمندگان عشق ولایت داشتند

 جنگ یک جنگ پارتیزانی بود و خط مقدم و مرز بین ما و دشمن مشخص نبود. گاه

در داخل شهر و حتی داخل نانوایی ها درگیری صورت می گرفت و مشخص نبود که آن

ها کیستند. اولین تجربه برای ما مقداری سخت می نمود اما به دلیل این که به

قول آقای مشکینی حضرت امام انفاس قدسیه داشت و رزمندگان عشق ولایت داشتند،

انگیزه نبرد و دفاع زیاد بود. با این که ما جز در یک دوره یک ماهه آموزش

ندیده بودیم و تجربه جنگ هم نداشتیم و نیز از تجهیزات هم محروم بودیم اما

موفق عمل کردیم.

از نظر امکانات و تجهیزات در مضیقه بودیم به طوری که در عملیات سوسنگرد ما

فقط یک تیربار گرینف داشتیم که آن زمان در بلوک شرق یک سلاح از رده خارج

شده به حساب می آمد.  وقتی تیربار گرینف را به جمشید نظمی دادند همه حسادت

می کردند که او یک تیربار گرینف دارد، زیرا همه ی سلاح ما یا کلاشینکف و یا

ژ3 بود. در عملیات کردستان نیز امکانات ما کمتر از این بود و مشکل بدتر

این بود که فرمانده کل قوا بنی صدر بود.

خیانت های فرماندهی کل قوا/ لباس نظامی نداشتم تحویلم نگرفتند

تا به حال که 34 سال از انقلاب می گذرد فرماندهی کل قوا فقط یک بار به رئیس

جمهور تنفیذ شده است و آن در زمان بنی صدر بوده است که امام به دلایل

سیاسی این کار را انجام داد. بنی صدر با سپاه کاملا در تضاد بود. به خاطر

دارم یک بار شهید تجلایی مرا به یگان ارتش نزد فردی به اسم تیمسار تولمی

فرستاد. من لباس رسمی و پاسداری به تن نداشتم و با لباس ساده و کفش های

کتانی به یگان ارتش رفتم. ابتدا مرا راه ندادند اما بعد از هماهنگی های

لازم مرا به داخل بردند. با پوکه هایی راه درست کرده بودند که به یک تانک

فرماندهی ختم می شد. بعد از این که از دژبان ها کسب اجازه کردند مرا به

داخل تانک بردند.

در عمرم این همه امکانات در چنین محیطی ندیده بودم؛ داخل تانک مبلمان بود و

مثل هتل می نمود. من لیست را به فرمانده دادم. درون لیست امکاناتی

درخواستی و مورد نیاز ما نوشته شده بود. همه ی آن ها را قلم زده و از میان

همه ی آن ها در نهایت فقط هزار گلوله ی ژ3 به ما دادند. گفتم این ها به درد

ما نمی خورد، چون اکثر سلاح های ما کلاشینکف بود. او مرا نزد خود خوانده و

به من گفت: خودت را خسته نکن، با این که مردی مثل علی تجلایی فرمانده

شماست ولی ما به شما امکانات نخواهیم داد. گفتم: چرا؛ گفت: بنی صدر به ما

گفته است حتی یک گلوله هم به سپاه ندهید.

روزی که بنی صدر درجه های شهید صیاد شیرازی را باز کرد

در آن زمان صیاد شیرازی سروان و فرمانده سنندج بود. من به همراه حسن محمدی

نزد شهید صیاد شیرازی رفتم و گفتم ما در تپه های الله اکبر گرفتار شده ایم و

به یک هلی کوپتر نیاز داریم. گفت با این که این کار خلاف قانون است ولی من

هلی کوپتر را به شما می دهم. به خاطر این کار بنی صدر درجه های شهید صیاد

شیرازی را از ایشان گرفت و به سرباز صفر تنزل یافت. به دنبال این اقدام

شهید صیاد شیرازی از ارتش به پادگان سپاه آمد و یک ماه در سپاه ماند. در

این یک ماه به اعضای سپاه مباحث عقیدتی تدریس می کرد. پس از عزل بنی صدر

ایشان با درجه سرهنگ ترفیع یافته و به عنوان فرمانده نیروی زمینی انتخاب

شدند.

ما در چنین شرایطی نبرد می کردیم. امروز در امنیت کامل من به راحتی ماوقع

را برای شما توصیف می کنم اما سختی هایی که رزمندگان در واقعیت تحمل کردند

غیر قابل توصیف است. با همه ی وحشی گری های دشمن و خیانت های بنی صدر و با

وجود مشکلات زیاد سپاه و بسیج به قائله ی کردستان پایان دادند و تا شروع

جنگ امنیت در آن منطقه حاکم شد. رمز این پیروزی امدادهای الهی و ایمان و

انگیزه ی ررزمندگان بود و لاغیر. زیرا ما امکانات و تجهیزاتی در مقابل

تجهیزات و اقدامات ناجوانمردانه دشمن نداشتیم که به آن تکیه کنیم.

 

اسماعیل سعیدی پنج گانه در سپاه عاشورا

من به عنوان مربی وارد سپاه شده بودم و امروز نیز مرا با اسم اسماعیل سعیدی

مربی می شناسند چون در سپاه پنج نفر به اسم اسماعیل سعیدی وجود دارد و مرا

با عنوان مربی از آن ها تمییز می دهند. اولین اساتید من در سپاه علی

تجلایی، علیرضا جبلّی، احد پاشایی و ابوالحسن آل اسحاق  بود و من به عنوان

کمک مربی در کنار ایشان فعالیت می کردم. پس از شش ماه مربی شدم و بعد از

شروع جنگ به بیمارستان ها و ادارات رفته و به عنوان مربی تاکتیکی تدریس می

کردم. در جنگ نیز در واحد آموزشی خدمت می کردم. در واقع زمانی که عملیات

نداشتیم من در واحد آموزش لشکر 31 عاشورا به گردان ها موضوعات مختلف عملی

مثل تسلیحات، تاکتیک و ... آموزش می دادم. در نزدیکی زمان عملیات آقا مهدی

مربی ها را بین گردان ها تقسیم می کرد و هر یک را به عنوان کادر به گردانی

می فرستاد.

دعای یک شهید: خدا شما را با سید الشهدا محشور کند

هر رزمنده ای جزء یک گردان رسمی بود و با نام آن گردان مشهور می شد. من نیز

جزء گردان سیدالشهدا بودم. شهید علی مولایی مسئول آموزش لشکر 31 عاشورا

اهل زنجان که در بمباران هوایی دزفول به شهادت رسید، به ما می گفت خداوند

شما را با سیدالشهدا مشهور کند چون شما از بچه های گردان سیدالشهدا هستید.

من از اولین روز جنگ تا روز آخر که جنگ خاتمه یافت از کادر گردان سیدالشهدا

بودم و هنگام عملیات به نبرد می رفتیم و پس از عملیات دوباره به تدریس به

آموزش نیروها مشغول می شدیم.

در آن روزها تعدادی از مساجد تحت نظر کمیته انقلاب اسلامی و بخشی نیز زیر

نظر سپاه فعالیت می کردند. به مساجدی که تحت نظر سپاه بود واحد مقاومت و به

مساجد زیر نظر کمیته واحد احتیاط می گفتند. من حدود شش یا هفت ما در این

واحد ها به عنوان نیروی پاسدار تدریس می کردم. پس از هفت ماه به سوسنگرد

اعزام شدم.

آناج: از سوسنگرد بگویید؛ از دیاری که به نام آذربایجان معطر شده است.

* شهر دوم پاسداران تبریزی سوسنگرد است. اگر توجه کرده باشید در تبریز

(شهرک یاغچیان) پارکی به نام "سوسنگرد" و در سوسنگرد پارکی به نام

"آذربایجان" ایجاد کرده اند چون آذربایجانی ها آن

جا شناخته شده هستند. چنین مشهور شده است که سوسنگرد را نیروهای آذربایجان

به فرماندهی علی تجلایی نجات دادند.

در سوسنگرد ما در محاصره قرار داشتیم و با کمبود امکانات و نیرو مواجه

بودیم. شهید مدنی (امام جمعه وقت تبریز) با کسب اجازه از امام(ره) تعدادی

نیرو جمع کرده و به همراه آنان به سوسنگرد آمدند. سردار ناصر بیرقی (جانباز

70 درصدی قطع نخاع) را نیز با خود آورده بودند. آن جا علاوه بر ما نیروهای اصفهان و نیروهای مخصوص شهید چمران نیز حضور داشتند.

هنگامی که وارد سوسنگرد شدیم خلیل فاتح نیز همراه ما بود. شهید خلیل فاتح

پس از اسارت، در اردوگاه نقش فرمانده اسرا را ایفا می کرده و چند صد نفر را

هماهنگ کرده بود و نقشه ی فرار از اردوگاه را کشیده بودند. اما منافقین او

را لو دادند و ایشان زیر شکنجه ی عراقی ها به شهادت رسیدند. بعد ها عراقی

ها جنازه اش را توسط سلیب سرخ تحویل دادند. البته چنین ثبت کرده بودند که

روتیل او را نیش زده است در حالی که آثار شکنجه در بدنش مشهود بود.

شجاعت مثال زدنی خلیل فاتح

یک بار در سوسنگرد متوجه شدیم یک نفر در زیر پل سابله فریاد می زند و کمک

می خواهد. ابتدا فکر کردیم عراقی است اما بعد فهمیدیم که او شهید چمران است

که زخمی شده و کمک می خواهد. خلیل فاتح تنها کسی بود که داوطلب شد برود و

جسم زخمی چمران را از کنار گوش عراقی ها بردارد و بازگردد. بعد ها شهید

چمران به پاس این کار اسلحه شخصی اش را که یک کلت کمری بود به شهید فاتح

تقدیم کرد.

سوسنگرد با تدابیر امام خامنه ای آزاد شد

در آن روزها(که مصادف با محرم الحرام بود) سوسنگرد، برخلاف بستان و هویزه،

به دلیل مقاومت نیرو های آذربایجان و تدابیر علی تجلایی اشغال نشده بود.

البته تانک های نیروهای بعثی تا داخل شهر سوسنگرد پیش روی کرده بودند اما

نتوانستند مقاومت کنند. با این حال سوسنگرد را نیروهای آذربایجان نجات نداد

بلکه مقام معظم رهبری(مدظله العالی) آن را نجات داد.

تنها فردی که سبب شد سوسنگرد به تصرف دشمن درنیاید، تدابیر آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) نماینده امام در جنگ بود. بنی

صدر به کل ارتش خوزستان دستور عقب نشینی داده بود؛ مقام معظم رهبری ساعت

10 فرمانده تیپ دو ارتش را نزد خود خواند و به او دستور حمله داد اما او

قبول نکرد و گفت بنی صدر به ما دستور داده است به دزفول عقب بنشینم.

آیت الله خامنه ای ساعت یک شب به تهران تلگراف زده و خبر دادند که اگر این

ها به دزفول بروند سوسنگرد از دست خواهد رفت و نیروهای داخل آن(نیروهای

آذربایجان، قم، اصفهان و تعدادی نیروی سوسنگرد) نیز تلف خواهند شد. سپس

مقام معظم رهبری به فرمانده تیپ دو نامه نوشته و فرمودند به عنوان نماینده

امام به تو دستور می دهم ساعت 4 صبح نیروهایت را از حمیدیه به سوسنگرد

آورده و عملیات را شروع کنید. به دنبال آن تیپ دو به دشمن حمله کردند و

محاصره از یک طرف شکسته شد و نیروی جدید وارد سوسنگرد شد. در نتیجه سوسنگرد

و اطرف آن آزاد شد.

رزمندگان اسلام در سوسنگرد نبرد جانانه ای کردند. از جمله کسانی که آن جا

به شهادت رسید حسین شهری بود. او مرخصی داشت و ساک خود را بسته بود تا به

تبریز به دیدار خانواده اش برود. هنگام عبور از مقابل ورزشگاه خمپاره بر

سرش اصابت کرد و به خون غلتید. شهید نیکنام از بچه های تبریز بود که در

آمریکا زندگی می کرد. وقتی خبر جنگ را شنید به تبریز برگشته و از آن جا به

سوسنگرد اعزام شد. او با این که در آمریکا بزرگ شده بود و یک پزشک بود

همیشه مفاتیح در دست داشت و دعا می خواند. او نیز از شهدایی است که در

سوسنگرد به سوی معبود ازلی خود پرکشید.

علی تجلایی در سوسنگرد تک تیرانداز بود و زخمی شده بود در حالی که فرمانده

هنگام جنگ نبرد نمی کند بلکه وظیفه ی هدایت نیروها را بر عهده دارد. وقتی

من می دیدم کسی مثل علی تجلایی که در افغانستان به فرماندهان گردان آموزش

می داد، در سوسنگرد چنین جانانه وارد میدان شده است، انگیزه و قدرت چند

برابر پیدا می کردم.

در سوسنگرد، شب ها  معمولا در مسجد جامع اسکان می گرفتیم و معمولا غذای

کنسروی می خوردیم. هنگام غذا خوردن محمود اورنگی می گفت: اصلا اسمش را

نپرس؛ به این معنی که اصلا به تاریخ انقضای کنسرو توجه نکن. چون می دانستیم

هر چه هست همین است و بیش از این وجود ندارد لذا همه به همان قانع بودند.

 هر شب حدود سه ساعت می خوابیدیم و بخش زیادی از شب را نگهبانی می دادیم.

یعنی از 24 ساعت شبانه رو 19 ساعت را مشغول رزم و نگهبانی بودیم و حداثر سه

ساعت می توانستیم بخوابیم. محمود اورنگی همیشه وقتی می خواست بخوابد، می

گفت: می خوابم انشاءالله که بیدارم نمی کنند. اما گاه یک ساعت نگذشته بیدار

می کردند که بلند شو و به نگهبانی برو. برخی مواقع هنگام خواب خبر می

آوردند که یکی از نگهبان ها زخمی شده است و باید به جای آن بروید؛ ما هم به

همان یک ساعت خواب اکتفا می کردیم. اما امروزه تقریبا برعکس شده است و

مردم اغلب 20 ساعت شبانه روز را در خواب و استراحت هستند و سه یا چهار ساعت

کار می کنند.

پس از پایان ماجرای سوسنگرد مرخصی گرفته و به تبریز آمدم. البته

در جبهه هیچ رزمنده و هیچ پاسداری از فرمانده درخواست مرخصی نمی کرد. من

نزدیک نه ماه از خانواده ام دور بودم و به مرخصی نرفته بودم. هیچ رزمنده ای

خودش درخواست مرخصی نمی داد تا این که خود فرمانده نیروها را به مرخصی

بفرستد. مثلا به ما گفتند گردان سیدالشهدا به مشهد و از آن جا به تبریز

برود. ما هم به دنبال امر فرماندهی به مشهد رفته زیارت کردیم و از آن جا

راهی تبریز شدیم. گاه نیز می گفتند به مشهد یا قم بروید و بعد از زیارت

دوباره به جبهه برگردید. بنابراین ما خود قصد مرخصی نمی کردیم مگر این که

زخمی شده باشیم. در واقع خانه ما در جبهه بود و آمدن به تبریز به منزله ی

مسافرتی کوتاه مدت بود مگر این که فرمانده بگوید مثلا سه ما به تبریز

برگردید.

آناج: کردستان هم به دست نیروهای آذربایجانی پاک سازی شده است، چرا آنجا نام آذربایجان مانند سوسنگرد ماندگار نشده است؟

قائله ی کردستان همه گیر بود و تنها نیروهای آذربایجان نبودند که دفاع می

کردند خیلی از نیروهای دیگر نیز نبرد می کردند. علت زبانزد شدن نیروهای

آذربایجان در آزادسازی سوسنگرد این بود که آقای حسن افشردی و محسن رضایی

چنین برنامه ریزی کردند که مثلا سوسنگرد را به تبریزی ها و حمیدیه را به

نیروهای ایلام، غرب را به رزمندگان اصفهانی بسسپارند. زیرا تیپ و لشکری

وجود نداشت که هر تیپ یا لشکر را در بخشی مامور کنند. لذا شاهکار سوسنگرد

به نام نیروهای آذربایجان مشهور شد. اما کردستان چنین نبود و همه ی نیروها

از همه ی استان ها و شهرها که آمده بودند آنجا فعالیت می کردند. البته نام

شهید بروجردی نیز در ماجرای کردستان زبانزد است و مسیح کردستان لقب گرفته

است که این عنوان واقعا برازنده ی ایشان است.

آناج: در کدام عملیات مجروح و جانباز شدید؟

* جانباز42 درصد هستم. در عملیات های فتح المبین، والفجر مقدماتی، کربلای پنج و بدر مجروح شده ام.

شاید بهتر این باشد که عملیات مقدمات را در یک جمله خلاصه کرده و بگویم

عملیات والفجر مقدماتی کربلای ثانی است؛ در آن عملیات من مسئول اطلاعات

گردان علی اصغر بودم و شهید اکبر سبزی فرمانده و شهید یعقوب آذرآبادی معاون

اول گردان بودند. قرار بود در منطقه عمومی فکه 14 کیلومتر با تجهیزاتی که

به دوش داشتیم روی رمل ها راه رفته و به منطقه دیلی، که قرار بود نبرد در

آن منطقه شروع شود، برسیم. شاید تصورش هم سخت باشد که یک نفر با تجهیزات

سنگینی که به کول خود دارد، 14 کیلومتر روی رمل هایی که تا زانو در آن فرو

می رود، پیاده راه برود و بعد از آن شروع به جنگ کند.

البته توصیف آن همه سختی غیرممکن است. یک تیپ ما بودیم، یک تیپ از نیروهای

حضرت رسول و یک تیپ نیز از نیروهای اصفهان در این عملیات حضور داشتند. هر

یک از این تیپ ها از یک سمت حرکت کردند. وقتی به خط رسیدیم آقا مهدی کنار

آقا حمید، که زخمی شده بودند. شهید یاغچیان ما را هدایت می کرد. وقتی کنار

تک درخت صدر در فکه رسیدیم گفتند شما دیر کرده اید نیروهای حضرت رسول الله

عملیات شروع کرده اند. بعد متوجه شدیم که در سمت راست ما درگیری شروع شده

است. من مسئول اطلاعات بودم و باید نیروها را هدایت می کردم اما منطقه به

قدری زیر و رو شده بود که هیچ یک از آنچه ما روی نقشه ترسیم کرده بودیم

سرجای خود نبود.

بالاخره به کمین مثلثی رسیدیم که عراقی ها در سه تپه حضور داشتند و ما هم وارد میدان مین شده بودیم.

گردان شهدای محراب به فرماندهی علی اکبر رهبری و گردان علی اصغر به

فرماندهی اکبرسبزی و ما همگی در وسط کمین گرفتار شدیم. 60 درصد از نیروهای

ما در کمین شهید شدند. به هر سمتی که نگاه می کردم رزمندگان روی زمین

افتاده بودند. وقتی صبح شد دیدیم که عراقی ها تنها صد متر با ما فاصله

دارند.

عملیات عطش/ رمل های سرسخت فکه

تنها عملیاتی که عطش را به معنای واقعی کلمه لمس کردیم، والفجر مقدماتی

بود. هرچند والفجر هشت بزرگتر و سخت تر بود لیکن در آن عملیات ها امکانات

داشتیم اما در عملیات مقدماتی از حداقل امکانات نیز محروم بودیم.

فرار از محاصره

 تعدادی از نیروها موفق به فرار شدند اما تعدادی از آن ها چهار روز در

محاصره ماندند. هنگام ظهر درجه ی هوا به بالای 40 درجه می رسید که البته

دمای 40 درجه شهر متفاوت از دمای 40 درجه ی دشت است. هیچ آب و غذایی هم

وجود نداشت. راه را نیز گم کرده بودیم. در این وانفسا فقط خدا می توانست به

ما کمک کند و به او توکل کردیم. بعثی ها به کسانی که مجروحیت هرچند جزئی

داشتند، تیر خلاص می زدند تا زحمت حمل و مداوای آنان را به خود ندهند.

کسانی را هم که توان راه رفتن داشتند به اسارت می بردند (ما بیشتر از همه ی

عملیات ها در عملیات والفجر مقدماتی اسیر داده ایم).

در روز دوم یکی از نیروها قمقمه اش را که قدری آب داشت به ما نشان داد. یکی

از دوستان که آزاده هستند، گفت: برّ و بر به قمقمه نگاه نکنید چون اگر این

قمقمه کاملا پر هم باشد کفاف هفتاد نفر را نمی کند و این را هم می دانم

هیچ کدام از شما راضی نیست عده ای آب بخورند و عده ای تشنه بمانند. لذا

زمین را قدری کند و قمقمه را زیر خاک قرار داد. سپس بچه ها قدری در آن قسمت

راه رفتند تا رد قمقمه کاملا از بین برود به طوری که دیگر نفهمیدیم آن را

کدام قسمت قرار داده است. آن رزمنده گفت: من این کار را کردم تا اولا علی

اصغر را یاد کنید، دوما بی عدالتی صورت نگیرد و این طور نباشد که یکی آب

بخورد و دیگری تشنه بماند، چون می دانستیم که آن جا همه واقعا تشنه بودند و

کسی نبود که عطش نداشته باشد.

امروز محلی که در منطقه جنگی مقتل عملیات مقدماتی نامیده می شود همان جایی

است کل نیروها آن جا زمین گیر شدند. من از جمله کسانی بودم که روز دوم (یک

شب بعد از عملیات) به عقب برگشتم.

وقتی داشتیم به عقب برمی گشتیم، تعدادی از برادران مجروح روی زمین افتاده

بودند. ما هم از نظر جسمی هیچ توانی برای به دوش کشیدن و بردن آن ها

نداشتیم. آن ها به ما نگاه می کردند. یکی از آن ها (که شهید شده است) به من

گفت: می توانی ما را هم با خود ببری؟ اما من حتی توان حمل اسلحه ام را هم

نداشتم چون 14 کیلومتر روی رمل ها راه رفته بودیم و علاوه بر سختی های رزم

دو روز را بدون هیچ آب و غذا سر کرده بودیم و نمی توانستم او را کول بگیرم.

یکی دیگر از مجروحین به او گفت: به این ها التماس نکن رو به سمت سیدالشهدا

کن. ما راه افتادیم و آن ها ماندند و اکثرشان به شهادت رسیدند.

عملیات والفجر هشت ؛ بزرگ ترین عملیات آبی و خاکی در جهان

 عملیات والفجر هشت بزرگترین عملیات آب و خاکی جهان هستی است. حتی پنتاکو و

ناتو نیز بر این حقیقت اعتراف کرده اند که عملیات والفجر هشت ایران

بزرگترین عملیات آب و خاکی از زمان آدم تا به امروز است. عریض ترین قسمت

اروند رود 1800  متر و کم عرض ترین آن 900 متر است و

سرعت آن 70 تا 80 کیلومتر در ساعت است. علاوه بر کوسه ها 14 رده موانع مثل

انواع سیم خاردارها و مین های دریایی  در داخل آب وجود دارد. پس از رد شدن

از این موانع به خط اول دشمن می رسیدیم و تازه در خط اول با سنگر های بتن

آرمه ضد گلوله هشت ضلعی روبرو می شدیم.

این سنگر ها از روبرو دیوار ساده به نظر می رسید اما در کنار آن نیروهای

عراقی  قرار داشتند. در واقع ما نمی توانستیم از روبرو شلیک کنیم و باید از

پشت وارد می شدیم تا می توانستیم عراقی هایی را که در کنار سنگر ها بودند،

ببینیم. در موقعیت بسیار خطرناکی قرار داشتیم. والفجر هشت بزرگترین

عملیاتی بود که صد در صد حفاظت می شد.

حفاظت اطلاعات از زمان پیامبر تا کنون

در کل جهان اولین کسی که حفاظت اطلاعات را رعایت کرده است پیامبر(ص) و دومین نفر هیتلر و سومین آن عملیات والفجر هشت است.

 

گردان سیدالشهدا و گردان علی اصغر، گردان غواص بودند که به آن ها نیروهای نفوذی می گفتند.

هنگامی که گردان های غواص از روستای "چوابده"( مقر لشکر 31عاشورا) به راه

افتادند، سپاه دوم عراق منطقه فاو را ترک کرده و به سومار رفت. زیرا

اطلاعات کاملا حفاظت می شد و آن ها نمی دانستند که ایران عملیات شروع کرده

است. پس از رفتن یک سپاه نیرو، منطقه خالی شد و این به نفع ما بود. غواص ها

به آب افتادند، موانع را رد کردیم و به نخلستان رسیدیم. پس از نبرد در

نخلستان  تا کارخانه نمک پیشروی کردیم.

آناج: تمام روزهای جنگ خاطره است، اگر بخواهید خاطره ای از جنگ که همیشه در یادتان مانده بگویید به کدام روزها اشاره می کنید؟

* پس از پایان عملیات بیت المقدس دو، به ما دستور دادند به شلمچه برویم. من

محور عملیاتی را تحویل گرفتم. بلافاصله پس از رسیدن ما به منطقه از قرار

گاه کربلا اعلام کردند احتمال دارد دشمن حمله کرده و شلمچه را تسخیر کند.

منافقین نیز همراه دشمن در منطقه حضور داشتند. وقتی من به خط رسیدم دیدم خط

و خاکریز ها به دلیل اصابت خمپاره و ... نسبت به گذشته کوتاه تر شده است و

نیروها باید سینه خیز حرکت کنند. من یک لودر دی1 درخواست کردم. لودر دی1

اندازه فلوکس بود و سریع کار می کرد. گفتند لودر را برایت می فرستیم. من به

سنگرم، که تقریبا دو کیلومتر مانده به خط مقدم بود، رفتم.

پس از ساعتی صدای عجیبی شنیدم. متوجه شدم به جای لودر دی1، لودر دی8

(بزرگترین لودر) فرستاده اند! من عصبانی شده و به راننده گفتم این چیست که

فرستاده اند؛ من لودر دی1 خواسته بودم؛ عراقی ها با شنیدن صدای این لودر

قطعا به خط حمله می کنند. آن راننده با آرامش تمام به من گفت: برادر سعیدی

ناراحت نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد؛ من "وجعلنا" خوانده ام و به تو قول شرف

می دهم تا به پایان رسیدن کار من در خط اتفاقی نخواهد افتاد و من خط را

ترمیم خواهم کرد. گفتم:  تو کیستی؛ گفت: من سید سجاد هستم. گفتم: مرا از

کجا می شناسی؛ گفت: از عملیات مقدماتی. گفتم: تو که سن زیادی نداری و 18

سال بیشتر نداری! گفت: در عملیات مقدماتی 13 ساله بودم. به او گفتم لطفا

کارت را سریع انجام بده. گفت: منظورت این است که زود شرم را کم کنم؟! گفتم

نه منظورم این است که زود انجام بده و برو.

لطفا دستم را بیاور/ برو بگو رزمنده سیدالشهدا بی ادب نیستند و با یک دست به مولایشان سلام نمی کنند

ساعت یک و نیم شب خمپاره ای برخورد کرد و صدای مهیبی بلند شد. دیدم صدای

لودر قطع شده است. با خود گفتم حتما لودر را زدند. با سرعت به طرف لودر

رفتم. دیدم خمپاره درست به لودر خورده است. روی لودر رفتم و در همین حین

دشمن منور زدند. دیدم همه ی بدن سید سجاد خونین است. حتی از چشمش هم خون می

آمد. رسم این بود که در آخرین لحظات شهدا کنارش می رفتیم، با او حرف می

زدیم و می پرسیدیم که حرف آخرت چیست. از او پرسیدم: سید سجاد حرفی نداری؟

ترکش به گلویش خورده بود و نمی توانست راحت حرف بزند. گفت: آقا اسماعیل

دستم را بیاور. متوجه شدم دستش قطع شده است. با خود گفتم این جا وقتی کسی

چیزی را تقدیم می کند دیگر آن را پس نمی گیرد؛ پس سید سجاد دستش را برای چه

می خواهد؟! از لودر پیاده شدم تا دستش را برایش ببرم. نور منور تمام شده

بود و همه جا تاریک. دستم را روی زمین می کشیدم تا بلکه بتوانم دستش را

پیدا کنم. پس از چند دقیقه دست را پیدا کردم، بوسیدم و روی سینه خود فشردم.

روی لودر رفتم و گفتم سید دستت را آوردم.

دستش را از من گرفت و بغل کرد و گفت: برو بگو رزمنده سیدالشهدا بی ادب

نیستند و با یک دست به مولایشان سلام نمی کنند؛ دستم را خواستم تا دو دستی

به مولایم سلام کنم. سپس شروع به خواندن بخشی از زیارت عاشورا کرد: السلام

علیک یااباعبدالله ... پس از اتمام سلام به سیدالشهدا، سید سجاد هم دعوت حق

را لبیک گفت و به شهادت رسید. این صحنه به قدری مرا تحت تاثیر قرار داده

بود که نمی توانستم به عقب نگاه کنم چون محال بود سید سجاد چنان سلامی به

آقا کرده باشد اما ایشان آن جا حضور نداشته باشند. چون سید سجاد به من

سفارش کرد به دیگران بگویم که رزمندگان سیدالشهدا بی ادب نیستند که با یک

دست به مولا سلام کنند، من این خاطره را در جاهای مختلف بارها تعریف کرده

ام.

آناج: از دوستان شهیدتان یادی کنید.

*من دوستان صمیمی زیادی داشتم که از شهادت آن ها بسیار غصه دار شدم. من

شهید مهدی مهنام را خیلی دوست داشتم. کتابخانه و مهرم نیز به اسم ایشان

است. رضا محبوبی، بهمن جهانی، مهدی مهنام و جواد قریشی چهار رفیق بودند که

از ارومیه آمده بودند. هر چهار نفرشان شاگرد اول استان بودند. قبل از

عملیات خیبر من مشغول تدریس به گردان بودم. دیدم یک نفر با دهان باز به من

خیره شده است. نگاهی به سر و وضع خود کردم که نکند لباسم اشکالی دارد که او

چنین به من خیره شده است. پس از پایان درس او را صدا زدم و گفتم: برای چه

به من خیره شده ای؟! گفت: من تو را خیلی دوست دارم. اگر این جا شلوغ نبود

بغلت می کردم. گفتم: بیا برو دست از سر من بردار. گفتند به چادر ما هم بیا.

گفتم من شما را نمی شناسم. گفتند: ما آدم های خوبی هستیم که به جبهه آمده

ایم، نگران نباشید. قبول کردم که به چادر آن ها بروم. بالاخره با من دوست

شدند و قرار شد با هم عقد اخوت بخوانیم. پس از خواندن عقد اخوت، هربار بعد

از هرکلاس آن ها مقابل چادر واحد اطلاعات می آمدند و می خواستند که با آن

ها به چادرشان بروم. چند بار لباس های مرا شسته و با قوری اتو کرده بودند.

مهدی یک قران با جانمازی به من هدیه داد و گفت اگر شهید شوم تو را شفاعت

خواهم کرد اما اگر زنده ماندم تو را به خدا تا آخر جنگ همراه هم بمانیم. من

قبول کردم و قول دادم همیشه همراهش باشم.

لطفا به مهدی بگو منو تنها نذاره

دو روز مانده به عملیات خیبر، بهمن به من گفت خواهشی از شما دارم؛ لطفا به

مهدی بگویید مرا تنها نگذارد. من هم سفارش او را به مهدی کردم. مهدی یک سال

بزرگتر و زرنگ تر از بهمن بود. سه روز پس از شروع عملیات خیبر آقا رمضان

به من گفت بیا باهم به جایی برویم. عراقی ها به شدت آتش می ریختند و امکان

رفتن به جلو نبود. آقا رمضان دستم را گرفته بود و زیر آتش شدید دشمن من را

به جلو می برد. گفتم امکان ندارد بتوانیم از این جا جلو تر برویم. آتش

عراقی ها همچنان فعال و شدیدی بود. گفت بیا می خواهم چیزی را نشانت بدهم.

مهدی و بهمن را نشانم داد. دیدم که هر دو به شهادت رسیده اند. موقع شهادت

مهدی دست بهمن را محکم گرفته بود تا به طرف خود بکشد که آن جا هر دو با هم

شهید شده بودند.

 

 مهدی قول خود را فراموش نکرده بود و تا آخرین لحظه بهمن را از خود دور

نکرده بود. این را از کبودی دور دست بهمن فهیمدم. چگونه می توان عظمت روحی

آن نوجوانان را به تصویر کشید. به جد زبان از بیان آن همه بزرگی و ایثار و

ایمان عاجز است.

شهادت شهید صدری انور هم (که پیک من بود) خیلی مرا غصه دار کرد. 20 روز بود

که به جبهه آمده بود. در عملیات کربلای پنج مشغول کندن زمین بود. من شام

نخورده بودم. او مقداری با خود کشمش و نان داشت و مدام به من می گفت از این

نان بخور، گرسنه ای. آخر به او گفتم دست بردار من گرسنه نیستم و نمی خورم.

هر بار به پشت برمی گشتم می دیدم نایلون نان و کشمش را که از نایلون های

اهدایی مردم بود، در دستش گرفته و شاید 50 بار به من گفت که بیا از این نان

بخور. سید جلال مولانا به من گفت دلش را نشکن؛ بگیر و بخور. گفتم او برود و

غذایش را بخورد، چه کار به من دارد؟! در حال بازگشت به سنگر بودم که

خمپاره ای کنار سنگر برخورد کرد و شهید صدری انور به خون غلتید. به کنارش

رفته و سرش را روی زانو گرفتم و بوسیدمش. در آخرین حرفش دوباره به من گفت:

این نان را بخور. با بغض و گریه و درد نان را خوردم.

 

آناج: برای تمام رزمندگان و جانبازان سالهای سربلندی آرزوی توفیق و سلامتی داریم.


یکشنبه 28 مهر 1392 - 13:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by MyBBIran.com

سايت كسب در آمد براي وبلاگ نويسان پست بلاگ

عينك ديد در شب و روز